اینبار هم خورشید خواست با نور حیاتش پلک هایم را بر هم زند
اما نمیدانست که چشمان من پیش از طلوعش ، به شوق صدای قدم های تو شهر را پیموده
تا به میعادگاه همیشگی
آنجایی که دل در انتظار آمدنت غوغا میکند چشم به ره بنشیند تا خاک قدومت را سرمه چشم خویش کند.
خورشید آسمان نمیدانست که طلوع صبحدمان دلم تویی که با آمدنت شوقی در سرم و نوری در دلم بر پا میکند.
زیبای من ، امروز خورشید هم به حال دلم حسادت می کند چرا که نور امید من تویی و باز هم تو.
زیبای من ، احساس دلم همه از نور تو سرچشمه می گیرد.
و اینبار هم اگر گوشه چشمی به حال دلم نکنی دلم تیره تر از تیرگی ها خواهد ماند.
گاه مي انديشم ، گاه سخن مي گويم و گاه هم سكوت مي كنم. از انديشيدن تا سخن گفتن حرفي نيست. از سخن گفتن تا سكوت كردن حرف بسيار است. در اين باور آنكه سخن را با گوش دل شنيد سخن سخني نغز و دلنشين می شود. اينبار نيز خواستم انديشه كنم ، سخن بگويم. خواستم سكوت كنم تا سكوت سخن را براي دل خود به تصوير بكشم. اي عزيز سفر كرده ، گر به آشيانه ام سفر كردي ، سكوتم را پاسخ ده...
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
شعر و ادب و عرفان و آدرس http://www.sheroadab-zt.loxblog.com لینک نمایید
سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 73
بازدید هفته : 310
بازدید ماه : 702
بازدید کل : 92241
تعداد مطالب : 1102
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1
Alternative content